دختربچهٔ بدجنس داستانی از ژوآن ژانشارل - ترجمه: اصغر نوری امروز بعدازظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غلغل درآورد ولی جیغ هم میزد و آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دواندوان سر رسیدند. مامان زار میزد چون خیال میکرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. ادامه...